همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟

شاعر : سيف فرغاني

يا چو من هجر تو را هيچ گرفتاري هست؟همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟
که چو چشمت به جهان فتنه‌ي بيداري هستديده‌ي دهر به دور تو نديده است به خواب
خبرت نيست که در کوي تو بيماري هستاي تماشاي رخت داروي بيماري عشق
گويم المنةلله که مرا ياري هستهر کجا دل شده‌اي بر سر کويت بينم
که چو من شيفته در کوي تو بسياري هستگر من از عشق تو ديوانه شوم باکي نيست
که ز سوداي تو در پاي دلم خاري هستهر که روي چو گلت بيند داند به يقين
قاضي شهر گواهي بدهد کاري هست«گر بگويم که مرا با تو سرو کاري نيست»
تو ورا هيچ مپندار که در کاري هستهر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
هر درمسنگ مرا قيمت ديناري هستتا زر شعر من از سکه‌ي تو نام گرفت
«مشنو اي دوست که بعد از تو مرا ياري هست»گر بگويم که مرا يار تويي بشنو، ليک
گر دل و جان تو را نزد تو مقداري هستسيف فرغاني نبود بر يارت قدري